سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://up.p30room.ir/uploads/138697527378971.jpg
آوینی چه گفت
جمعه 93/4/27 ساعت 2:54 عصر | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )
 

آوینی گفت حق نداری مستند را رها کنی/ پایان نامه دکترا دانشجویان بوسنیایی درباره عملیاتهای جنگی است و ما اینجا...

گروه فرهنگی مشرق - رضا برجی را باید جزو مخلص ترین سینماگران ایرانی دانست. هرمند جانبازی که در تمامی سالهای اخیر بدون حاشیه و با کمترین ادعایی فقط و فقط سعی داشته راوی صادقی باشد از جنکهای ددمنشانه ای که درکشورهای مسلمان مانند بوسنی، لبنان، افغانستان و عراق به راه افتاده اند. برجی که کار هنری خود را سالها قبل با عکاسی در مجموعه "روایت فتح" آغاز کرد این روزها سرگرم تولید مجموعه ای مستند است با عنوان "سالهای گلوله و زنبق" که نوعی تصویرنگاری است از سالهای جنگ بوسنی.
 
*** سعی کردم راوی صادق نقل قولهای مردمان بوسنی باشم
برجی با بیان جزییاتی که در این مجموعه مورد توجه قرار داده به مشرق می گوید:«برای خلق یک واقعه نگاری درست و حسابی سعی کردم تا می توانم بر جزییات تمرکز کنم. بارها و بارها و به هنگام فیلمبرداری در بوسنی مسلمانانی جلوی مرا گرفته و از ظلم و ستمی که صربها به آنها روا ساخته بودند سخن گفتند و من نیز سعی کردم بدون کمترین تحریفی این نقل قولها را ثبت کنم.»

آوینی گفت حق نداری مستند را رها کنی/ پایان نامه دکترا دانشجویان بوسنیایی درباره عملیاتهای جنگی است و ما اینجا...


رضا برجی که چندین ماه را صرف فیلمبرداری "سالهای گلوله و زنبق" کرده است درباره اینکه آیا درباره روزگار پس از جنگ بوسنی هم در این سریال اطلاعاتی به مخاطبان ارائه داده یا نه می افزاید:«سعی کردم مستندم پلی باشد میان گذشته و امروز و صدالبته نقش کشورهای مسلمانی را که چه به هنگام جنگ و چه حالا کنار مردمان بوسنی هستند را بررسی کردم. در این میان به نقش ارزنده کشور خودمان در حمایت از مسلمانان بوسنی اشاره شده است.»
 
*** آوینی گفت حق نداری مستند را رها کنی
برجی در پاسخ به این سوال که آیا وقتش نشده که یک اثر سینمایی داستانی درباره بوسنی بسازد به مشرق می گوید:«سالها قبل  در اواخر دهه 60 یک کار داستانی ساختم اما سیدبزرگوار شهیدآوینی از دستم ناراحت شد و گفت حیف تو نیست که مستند را رها کنی و به سراغ سینمای بلند بروی. وقتی به ایشان گفتم خیلیها مانند حاتمی کیا هم به سینمای بلند رفته اند او گفت تو با آنها فرق داری. استعدادی که تو در مستند داری کمتر کسی دارد پس حق نداری سینمای مستند را رها کنی.»
 
وی ادامه می دهد:«خوشحالم که حالا دو دهه بعد از آن موقع خودم هم ثمرات حرف آوینی را می بینم چون در این سالها همواره بیشتر از قبل متوجه این نکته شده ام که روحیاتم با سینمای داستانی سروکار ندارد. اما درباره ورود سینمای داستانی به جنگ بوسنی هم باید مدیران سینمایی ما وارد کارزار شده و کم کاریها را جبران کنند.»
 
*** کم کاری سینماگران ما فضا را فراهم کرده برای تحریفهای آمریکا!  
وی با اشاره به فیلمهای سطحی که در سالهای اخیر در گونه دفاع مقدس ساخته شده است اظهار می دارد:«خیلی بد است که بعد از دو دهه هنوز واقعیتها جنگ خودمان را هم درست ادا نکرده ایم و آن قدر سینمای جنگ را کمیک کرده ایم که بسیاری نسبت به فلسفه دفاع هم بدبین شده اند.»


آوینی گفت حق نداری مستند را رها کنی/ پایان نامه دکترا دانشجویان بوسنیایی درباره عملیاتهای جنگی است و ما اینجا...


برجی ادامه می دهد:«کشورهایی را داریم که یک جنگ یک ماهه را می کنند مجالی برای ساختن یک سلسله فیلم و سریال اما ما هنوز کار بزرگی در حیطه سینمای جنگ انجام نداده ایم. همین جنگ بوسنی را نگاه کنید. آن قدر که آمریکاییها که دشمن مردمان این منطقه هستند درباره اش فیلم ساخته اند ما که دوست آنها هستیم فیلم نساخته ایم.»

این کارگردان با اشاره به یکی از فیملهای آمریکایی که با محوریت جنگ بوسنی ساخته شده است اظهار می دارد:«هالیوود می آید و با تحریف واقعیت از عشق یک دختر بوسنیایی به سرباز صربی که بهش تجاوز کرده فیلم می سازد. در صورتی که من در همین مجموعه خودم حتی با یک مسلمان بوسنیایی روبرو نشدم که جز کشتار وحشیانه و تجاوز و تعدی گری نیروهای صرب بگویند.»

وی ادامه می دهد:«سینماگران ما غفلت کردند که به موضوعی چون بوسنی چنان که باید نپرداختند و فضا را فراهم کردند برای تحریفهای آمریکا.»
 
*** حتی پسر خودم هم درکی درست از جنگ ندارد
رضا برجی که سابقه ساخت مستندهایی مانند "مادران صربرنیتسا"،"لعل بدخشان" و "در امتداد غدیر" را در کارنامه دارد با اشاره به اینکه کم کاری سینماگران در تصویرگری اتفاقات مهم جهان اسلام باعث می شود نسل جوان هم چنان که باید در این باره داده نداشته باشند به مشرق می گوید:«چرا راه دور برویم. حتی وقتی با پسر خودم درباره دفاع مقدس و دوران جنگ حرف می زنم درست نمی تواند فضای آن دوران را درک کند. می دانید چرا؟ چون در سیستم آموزشی ما و بخصوص دوران تحصیلات ابتدایی کمترین اطلاعات واقعگرایانه درباره جنگ هشت ساله به دانش آموز ارائه نمی شود و از آن طرف در سینما و تلویزیون هم آثاری که واقعا با زبانی جذابیت برانگیز حرفهای دفاع مقدس را برای کودکان و نوجوانان بگویند یافت نمی شوند.»
 
*** پایان نامه دکترا دانشجویان بوسنیایی درباره عملیاتهای جنگی است و ما اینجا...
برجی ادامه می دهد:«در این زمینه شاید بتوان گفت بوسنی از ما جلوتر است چراکه در آنجا همه ساله ده ها دانشجو هستند که هر کدام درباره یکی از عملیاتهای دوران جنگشان پایان نامه هایی تفصیلی ارائه می کند که حتی درباره جزییات گفتگوهای شب عملیات یا غذایی که در شب عملیات سرو شده هم اطلاعات در اختیار مخاطب قرار داده شده اما اینجا اغلب پایان نامه هایمان به دنبال این هستند که ببینند در جنگ جهانی دوم چه گذشت!»
 
*** کارگاههای دفاع مقدس را در مدارس راه بیندازیم
رضا برجی در پایان صحبتهایش با بیان اینکه باید تصویرسازیهای دفاع مقدس را از کودکی در برابر مخاطبان بگذاریم خاطر نشان می سازد:«چرا در دوران دبستان یا دبیرستان کارگاههای آزادی را نمی گذاریم تا دانش آموزان درباره درک شان از جنگ هشت ساله صحبت کنند و از آن طرف هم گروهی از رزمندگان دوران جنگ را در این کارگاهها به کار نمی گیریم که از تجربیاتشان در آن دوران برای کودکان و نوجوانان بگویند. این یکی از دهها کاری است که می توان برای کمک به احیای فرهنگ دفاع مقدس انجام داد.»

 منبع: مشرق نیوز



برچسب‌ها: شهدا

درخواست مادر شهید
پنج شنبه 92/12/8 ساعت 12:47 صبح | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )

درخواست مادر شهید فتنه از رسانه‌ها 

مادر شهید فتنه از رسانه‌ها درخواست کرد تا مجاهدت فرزندانی که برای دفاع از کشور و ولایت خالصانه جان خود را فدا کردند را جهانی کنند.

سالنامه جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی با عنوان «ناب» سه‌شنبه شب با حضور خانواده شهدای فتنه در سازمان هنری رسانه‌ای اوج رونمایی شد.
در این مراسم از خانواده شهید «سیدعلیرضا ستاری» آخرین شهید فتنه، خانواده شهید «هادی باغبانی» که در سوریه شهید شده بود و خانواده مرحوم «امیرحسین فردی» تجلیل به عمل آمد. در این مراسم همچنین از «دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی»، «برنامه تلویزیونی ثریا» و «سازمان هنری رسانه‌ای اوج» با ارائه تندیس «ناب» تقدیر شد.
پس از تجلیل از مادر شهید سیدعلیرضا ستاری، وی به پشت تریبون رفت و از رسانه‌‌ها تقاضا کرد تا هیچ‌گاه نام این شهدا را از یاد نبرند و سپس گفت: بعد از جنگ، توقع نمی‌رفت چنین شهادت‌هایی در کشور رخ دهد، به همین منظور از رسانه‌‌ها تقاضا دارم، شهادت این فرزندان را که خالصانه برای دفاع از مملکت و حمایت از ولایت به درجه شهادت نائل آمدند را جهانی کرده و مطرح کنند تا با این کارشان، باورهای یکسری از جوانان را از بین نبرند.   
گفتنی است، «کتاب - سالنامه جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی» دارای چندین بخش اعم از «بیانات» همانند بیانات مقام معظم رهبری پیرامون جوانب مختلف فرهنگی و فرهنگ‌سازی، «محصولات» نظیر معرفی محصولات متنوع تولید و عرضه شده مرتبط با موضوع مناسبت‌های محوری سالنامه، «مؤسسات» نظیر معرفی مؤسسات، مراکز و گروه‌های فعال و عملیات محور جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، «رسانه‌ها»، نظیر معرفی سایت‌ها، پایگاه‌های خبری، روزنامه‌‌ها و مجلات متنوع و موضوعی، «چهره‌ها» نظیر زندگینامه، معرفی‌نامه و تولیدات چهره‌های بارز و فعال در عرصه جبهه فرهنگی انقلاب و «نکته فرهنگی» بخشی از نکات ناب و کاربردی سخنرانی‌ها، مقالات، دست‌نوشته‌‌ها و مصاحبه‌های چهره‌‌ها و عناصر فکری و گفتمان‌ساز جبهه فرهنگی انقلاب، است.

روزنامه کیهان



برچسب‌ها: شهدا

شهید یاغی
شنبه 92/11/19 ساعت 9:32 عصر | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )

  خنده های یک «یاغی»

«مهدی» جوان بسیار خوش خنده ای بود. همه ی دوستانش، خنده های او را به یاد دارند. روزی که «مهدی» را در آرامگاهش به امانت...
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «مهدی محمدحسین یاغی» به تاریخ اول فروردین 1368 شمسی ( 75 روز پیش از رحلت «حضرت روح الله») مصادف با نیمه‌ی شعبان 1409 قمری،  در شهر «بعلبک» (واقع در منطقه ی «بقاع») در «لبنان» متولد شد. وی در سنین نوجوانی به صفوف رزمنده‌گان «مقاومت اسلامی لبنان» پیوست و هنگام آغاز تجاوزِ مزدورانِ [...] به حریم «بانوی کربلا» در «سوریه»، وارد یگان های مدافعِ «حرم زینبی» گردید.
مهندس کامپیوتر «مهدی محمدحسین یاغی» (با نامِ نظامی «کرار») به تاریخ 9 مرداد 1392 شمسی (مصادف با 22 رمضان المبارک 1434 قمری) در نبرد رویارو با مشرکان وهابی و دشمنان قسم خورده‌ی نهضتِ حسینی، بال در بال ملائک گشود.
«مهدی یاغی» جوان بسیار خوش خنده ای بود. همه ی دوستانش، خنده های او را به یاد دارند. روزی که «مهدی» را در آرامگاهش به امانت می گذاشتند، آنان که چهره اش را دیدند، گفتند: «او میخندید. درست مثل خنده های هوش ربایش در زمان حیات». ما هم که به چهره ی ثبت شده از هنگامِ تدفین او نگاه کردیم، آثار تبسم را دیدیم.
شما چطور؟

شادی روح مطهرش، صلوات
تصاویر / خنده های یک «یاغی»

تصاویر / خنده های یک «یاغی»

تصاویر / خنده های یک «یاغی»

تصاویر / خنده های یک «یاغی»
پیکر شهید «مهدی محمدحسین یاغی»

تصاویر / خنده های یک «یاغی»


مشرق نیوز


برچسب‌ها: شهدا

خاطراتی از شهید حرم
سه شنبه 92/11/1 ساعت 10:35 عصر | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )

خاطراتی از شهید ایرانی مدافع حرم

حسین هم پروژه ى مستند من بود و هم پروژه ى عکس ممد. حالا همه مون پروژه ى حسین یم. سوژه ى خنده ى حسین. جیگرم بد جورى مى سوزه، بد جورى


مشرق--- از روزى که در بهار امسال، نیت کردم برم سوریه، یعنى در فرودگاه امام خمینى، توى پرواز، تو دمشق، در لاذقیه، تو هلى کوپتر، همه ى شب ها و روزهاى شمال سوریه و رفت و آمدهاى به شهرهاى مختلف در اون کشور، کسى که تو همه ى لحظه هام حضور داشت، حسین بود. حسین نصرتى، حتا از عزیز دلم محمد تاجیک هم به من نزدیک تر شده بود. تو همه ى تنهایى هاى سرزمین جنگ و خون ریزى. با همه ى درد و دل کردن ها. خلوت کردن ها. تو گوش هم پچ پچ خوندن ها. از این عملیات به اون عملیات. از این شهر به اون شهر. من همه جا با حسین بودم. حسین همه جا با من بود. بهش مى گفتم یه موقع حرفم رو جدى نگیرى! به نظر من تو حسن باقرى این جمعى... بعد جفت مون پقى مى زدیم زیر خنده. جمع مون معروف بود به شانتورا. و حسین مخ این جمع بود. تو همه ى زمینه ها

*بار اول تو پرواز تهران به دمشق از صندلى جلویى بلند شد و رو به من گفت: آقا سهیل! براى ساخت مستند مى رید سوریه؟ گفتم: لو رفتم؟ گفت: تو سالن ترانزیت دیدم تون. بعد این شروعى بود براى برادرى من و حسین. مى گفت تازه بچه دار شده. "کوثر". مثل بت مى پرستیدش. وقتى تو یکى از هم راهى ها پاش خورد میکروفون دوربینم رو شکوند، تا روز آخر عذاب وجدان داشت. حتا پس از این که خودش شکسته گى رو ترمیم کرد.


*حسین یکى از پروژه هاى اصلى عکس ممد بود. از همه چى ش عکس مى گرفت. حتا خوابیدن. بنا بود تو ایران هم ممد تاجیک بره سراغ ش و از خونه و زنده گى ش هم عکس بگیره. در کنار خانومش و کوثر. ممد مى خواست از کوثر پرتره هاى حسین پسند بگیره. نمى دونم گرفت یا نه
*هر کدوم از بچه ها که شهید مى شدند، اولین نفر حسین بود که خبرم مى کرد. و همه ش حسرت مى خورد. هر از چندى پیامکى بهم مى داد. یا از این ور، یا از کنار ضریح خانم زینب یا رقیه خاتون. تو تشییع پیکر حاج اسماعیل اکبرى با هم بودیم. قرارمون رو از شب قبل تنظیم کرده بودیم. اون روز کنار هم خیلى حال کردیم. خیلى. چه قدر واسه اتفاقى که براى تجهیزات و راش هاى من افتاده بود دل مى سوزوند. همه شون رو لعنت مى کرد. تا لحظه ى آخرى که با هم بودیم پى گیر بود
*دو روز پیش تو مراسم ختم پدر خانم یکى از بچه ها، سراغش رو از مسؤولش گرفتم. گفت: دو، سه روزى هست که رفته اون ور. یه چیز غریبى از دلم گذشت

                                                      عکاس محمد تاجیک
روز میلاد نبى خاتم گوشى رو خاموش کردم و نرفتم دفتر. داشتم چیز مى خوندم. تو کتاب خونه ى خونه مون. دوشنبه امتحان داشتم. نماز عشا رو که خوندم و در حین مرور درس ها، یاد حسین از ذهنم گذشت. مثل برق. نمى دونم چرا. بعد تصور کردم اگه حسین شهید شه چى؟ مثل برق از ذهنم گذشت. سعى کردم رو درس متمرکز شم. باز فکر کردم یعنى حسین با چى شهید مى شه؟ باز از ذهنم گذشته بود. نمى دونم چرا. در همین اثنا تله فون خونه از اتاق مجاور زنگ زد. گفتم شاید از اقوام ارباب باشند. رفت رو پیغام گیر. صداى ممد تاجیک بود. تا برسم، یه پیغام نامفهوم گذاشته بود. زنگ زدم. ممد از اون ور خط گفت: حسین نصرتى شهید شد. بدون مقدمه. دنیا رو سرم هوار شد. چشام سیاهى رفت. جیگرم سوخت. حسین، سوریه، نزدیک مثل برادر، کوثر، کوثر، کوثر. سیل اشک امون نداد. زنگ زدم به بچه هاى دیگه. فقط پشت خط هق هق مى کردیم. حسین تو دمشق شهید شده بود. جیگرم سوخت
••••••••••
پایان هر روز که مى شد، و هنوز گرد و غبار و دود و دم عملیات رو از سر و کول مون نشسته بودیم، حسین اصرار به دیدن راش ها مى کرد. میومد تو اتاق و سر تخت من مى نشست و پافشارى مى کرد همه ى راش ها و عکس ها رو با دقت تمام ور انداز کنه. مى گفتم: دارم خاطراتم رو مى نویسم، الآن مزاحمى. مى خندید و مى گفت: خاطرات تو منم! ویدئوها رو نشون بده. مى گفت: این طورى عیب هاى کارهام رو هم مى تونم بفهمم. تو همه چى دقیق بود. مى گفت کاراى ما هم یه جور مستندسازیه. تو همین اتاق، رازهاى مگوى زیادى بین مون رد و بدل شد. مى گفت: باورم نمى شه من کنار سهیل کریمى دارم کار مى کنم... سهیل کریمى! حالا سهیل کریمى کیه و کجاست، حسین نصرتى کجا؟ حسین هم پروژه ى مستند من بود و هم پروژه ى عکس ممد. حالا همه مون پروژه ى حسین یم. سوژه ى خنده ى حسین. جیگرم بد جورى مى سوزه، بد جورى

راوی: سهیل کریمی

منبع: مشرق نیوز



برچسب‌ها: شهدا

اسطوره مقاومت
سه شنبه 92/11/1 ساعت 12:52 عصر | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )
آزاده شهید "حسین لشگری" اسطوره مقاومت 

رد پیشنهاد پناهندگی صلیب سرخ و حفظ ابهت خلبان ایرانی/ مکالمه خواندنی با همسر و فرزند پس از 18 سال

درجواب گفتم: من 18 سال شرایط بد اسارت را تحمل کردم که به کشورم برگردم. از لطف شما ممنونم! ضمناً خواهشی دارم؛ چنانچه در فاصله‌ای که با مرز ایران دارم برایم اتفاقی افتاد و من مُردم، حتماً جسد مرا به ایران تحویل بدهید؛ زیرا خانواده و ملت قهرمان ایران در انتظار من هستند.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

نام کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است و تحت مجموعه "امیران جاوید"، شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان "حسین لشگری" به بازنویسی "علی اکبر" (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
 
او دارای درجه? جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."

باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت شصتم این خاطرات به شرح ذیل است:

" ساعت 8:30 صبح 17 فروردین سال 1377 بود. به اتفاق به سمت مرز ایران حرکت کردیم. 9 صبح به مرز رسیدیم و مرا در فاصله 100 متری مرز به داخل یک دفتر راهنمایی کردند.

در آن‌جا خبرنگاران صلیب سرخ سؤالاتی کردند که پاسخ مناسب داده شد. اکثر سؤال‌های آن‌ها در رابطه با جنگ و نحوه اسارت و شکنجه کردن بود.

یکی از کارشناسان صلیب سرخ جلو آمد و گفت: می‌خواهم یک گفتگوی خصوصی داشته باشم. گفتم: سؤال کن! او گفت: می‌خواهی به هر کشوری که مایل هستیم پناهنده بشوی؟ ما از نظر سیاسی و مالی به تو کمک خواهیم کرد؛ حتی اگر بخواهی ما اسم تو را به ایران و یا خانواده‌ات ندهیم، این کار را می‌کنیم.

درجواب گفتم: من 18 سال شرایط بد اسارت را تحمل کردم که به کشورم برگردم. از لطف شما ممنونم! ضمناً خواهشی دارم؛ چنانچه در فاصله‌ای که با مرز ایران دارم برایم اتفاقی افتاد و من مُردم، حتماً جسد مرا به ایران تحویل بدهید؛ زیرا خانواده و ملت قهرمان ایران در انتظار من هستند.

 ساعت 11 سرلشگر حسن رئیس کمیته قربانیان جنگ عراق به دیدن من آمد و گفت: آماده باش تا دقایقی دیگر به سمت مرز حرکت می‌کنیم. این دقایق شاید بهترین زمان عمر من بود.
 


خبر آوردند همه مقدمات آماده است و می‌توانیم حرکت کنیم. ابوفرح با تویوتای سفید از راه رسید. من و سرلشکر حسن در صندلی عقب نشستیم و ابوفرح جلو در کنار راننده. تا 20 متری مرز آمدیم. از ماشین پیاده شدم و با ابوفرح خداحافظی کردم.

سرلشکر حسن گفت: من در کنار تو هستم تا تو را به یکی از مسئولان ایرانی تحویل دهیم. او از من خواست با مسئولان عراقی هم که در جلوی مرز حضور داشتند، خداحافظی کنم؛ زیرا فیلمبردارها برای تلویزیون عراق فیلم می‌گرفتند و سعی داشتند از نظر تبلیغی به نفع خودشان باشد.

من در کنار سرلشکر حسن و در دو طرف ما دو سرباز عراقی که پرچم این کشور را حمل می‌کردند پیاده به طرف مرز حرکت کردیم.

سعی کردم در تمام مدتی که این 20 متر راه را طی می‌کنیم آن ابهت و شجاعت یک افسر ایرانی را حفظ کنم.


در 10 متری مرز دو نفر از صلیب سرخ هم به ما اضافه شدند و هرکدام در یک طرف ما راه می‌رفتند. در نقطه مرزی، سرلشکر حسن مرا به شخصی معرفی کرد و گفت: ایشان ژنرال لشگری است و سپس گفت: ایشان کاردار ایران در عراق هستند.
 
کاردار بلافاصله مرا بغل کرد و بوسید. در این لحظه مسئولان نظامی ایران و هلال‌احمر جمهوری اسلامی خودشان را به من رساندند و مصافحه کردند.

 

سرلشکر حسن سعی داشت مرا در خاک عراق نگه دارد تا با نظامیان عراقی که در آن‌جا حضور داشتند خداحافظی کنم؛ ولی مسئولان ایرانی سعی در بردن من به داخل خاک ایران داشتند؛ لذا سرلشکر حسن ناامیدانه به عقب برگشت و به همراه نماینده صلیب سرخ و پرچمداران عراقی در همان نقطه مرزی متوقف شدند.

مردم مرا به سمت جلو هدایت کردند و گارد تشریفات نظامی در نزدیک مرز ایستاده بودند و با رسیدن من، فرمانده خبردار داد.

وقتی از مرز عبور کردم ایستادم و آزادباش گفتم. امیر نجفی حلقه‌ای گل به گردنم انداخت و صورتم را چندین بار بوسید. مسئولان لشگری و کشوری که در آن‌جا حضور داشتند مرا بغل گرفته، مصافحه کردند.

در این‌جا خبرنگار تلویزیون ایران خودش را به من رساند و سؤال کرد: چگونه این مدت 18 سال را سپری کردی؟ گفتم: این مدت را با توکل بر خداوند و یاری جستن از او و همچنین تأسی به انبیاء و ائمه(س) و به عشق مردم، فرهنگ و تاریخ ایران زمین سپری کردم. اگر عمری باشد از این به بعد تلاش خواهم کرد سربازی مخلص و فداکار برای این مرز و بوم باشم و برای حفظ آن تا پای جان دفاع کنم.

 
از این به بعد جمعیت مردم قابل کنترل نبودند و مرا روی شانه بلند کردند و با شعار «لشگری قهرمان خوش آمدی به ایران» مرا به جلو می‌بردند.

پرچم سه رنگ ایران را به دستم داده بودند و من آن را در هوا تکان می‌دادم. امیر نجفی دستور داد مرا پایین آورند و آنگاه در ماشین خودش نشاند و به طرف قصر شیرین حرکت کردیم.

 
 

در تمام طول راه (خسروی- قصرشیرین) فیلمبرداران و عکاسان به دنبال ما بودند و عکس و فیلم تهیه می‌کردند. لحظه‌های شیرینی بود و هرگز تصور این صحنه‌ها را حتی در خیالم نمی‌توانستم داشته باشم.

حدود یک ساعت طول کشید تا به سالن قرنطینه قصر شیرین رسیدیم. در آن‌جا اسیرانی که چند روز زودتر آزاد شده بودند در یک صف مرتب و زیبا برای استقبال از من ایستاده بودند. سرهنگ آزاده خلبان محمد امینی از طرف همه خیر مقدم گفت و سپس در حالی‌که اشک خوشحالی در دیدگانم حلقه زده بود با تک تک آن‌ها دیده‌بوسی کردم.
 

وارد اتاقی که برای آزادگان تدارک دیده بودند شدم و لحظاتی کوتاه استراحت کردم و آب خنکی نوشیدم. اطلاع دادند خبرنگاران در بیرون منتظر هستند تا با من مصاحبه کنند. در محلی که پیش‌بینی شده بود نشستم.

در کنار من امیر نجفی و در سمت دیگر نماینده هلال احمر جمهوری اسلامی ایران نشسته بودند و بقیه آزادگان در پشت سر ما ایستادند.

قبل از اینکه خبرنگار سؤال کند، گفتم: با توجه به اینکه مدت 10 سال است فارسی صحبت نکرده‌ام؛‌ لذا نوشته‌ای را همراه خود دارم که آن را برای شما می‌خوا نم. اگر جوابگوی خواسته شما نبود آنگاه می‌توانید بپرسید.

متن را برایشان خواندم و گویا همان کافی بود. سپس از امیر نجفی و نماینده هلال احمر سؤالاتی کردند. امیر نجفی برای انجام کاری در مرز خسروی موقتاً خداحافظی کرد و گفت شب برخواهد گشت.



 

چند نفر از کارکنان ایثارگران نیروی هوایی در قصر شیرین پیش من آمدند و گفتند: می‌خواهی با خانواده‌ات تلفنی صحبت کنی؟ پیشنهادی از این بهتر نمی‌شد؛ لذا با کمال میل قبول کردم.

مرا به اتاقی راهنمایی کردند. در آن‌جا فیلمبردار برای ضبط مکالمه تلفنی حضور داشت. میکروفونی به یقه من متصل کردند و تلفن را جلوی من گذاشتند.

یکی از آن‌ها شماره تلفن منزلم را به من داد و گفت: خط مستقیم است! شماره را گرفتم و گوشی دو بار زنگ خورد و سرانجام همسرم گوشی را برداشت.
 
- بله ...
 
- حاج خانم، حالت چطوره؟
 
همسرم در حالی‌که گریه می‌کرد، گفت: الحمدلله! حالم خوبه! تو چطوری؟
 
- الحمدلله خوبم، گریه می‌کنی؟
 
- نه ...
 
- پس چرا صدات گرفته؟
 
- نه ... نه ... شما خوبید ... نمی‌دونم چی بگم.
 
- برایت نوشتم که به هر حال یک روز به هم می‌رسیم و همدیگر را می‌بینیم. خدا خواست رسیدیم به هم. دیروز رفتم و امروز هم آمدم. نمی‌خوای قبول کنی؟
 
- چرا ولی خیلی سخت بود.
 
- خدا بزرگه ... با علی میونت چطوره ... خوبه؟
 
- خوب هستیم ... آره
 
- اذیت که نمی‌کنه؟
 
- نه ... نه ... اصلاً ... خیلی پسر خوبیه.
 
- درس‌هاش خوبه؟
 
- بله ... خیلی خوب
 
- سلامتی‌اش خوبه؟
 
- همه چیزش خوبه، ماشاءالله پسر قد بلند و رشیدیه! همه چیزش خوبه.
 
- الآن اومده خونه؟
 
- آره، اینجاست. می‌خواد صحبت کنه. شما خودت خوب هستی؟
 
- آره ... الحمدلله، شنگول، حتی از اول هم بهتر!
 
- خدا را شکر ... کی شما می‌آیید؟
 
- نمی‌دانم دقیقاً بگم کی ولی فکر کنم فردا یا پس فردا.
 
- من گوشی را می‌دهم با علی صحبت کن ... بعد من دوباره صحبت می‌کنم.
 
- باشه ... باشه.
 
وقتی با همسرم صحبت می‌کردم در تمام لحظات بغض گلویم را گرفته بود و هر آن می‌خواستم گریه کنم ولی سعی کردم با سؤال کردن، جلوی بغضم را بگیرم و نشان ندهم تحت تأثیر احساسات عاطفی هستم. پس از او با فرزندم صحبت کردم.
 
- الو
 
- چطوری علی جان ... حالت خوبه؟
 
- احوال شما ... حال شما ... خوب هستید؟
 
- الحمدلله تو چی؟
 
- بد نیستم.
 
- مبارک باشه تبریک می‌گم بهت، همه ما رو رو سفید کردی. درس‌های دانشگاه خوبه؟
 
- بله ... بد نیست، متشکرم.
 
- برایم نوشتند پسر خوبی هستی ... البته باید خوب‌تر هم باشی‌ها.
 
- ان‌شاءالله. شما خوب هستید؟
 
- الحمدلله. برایت نوشتم که خدا بزرگ است؛ اگر او بخواهد یک روز همدیگر را می‌بینیم و الحمدلله او خواست.
 
- شما کی رسیدید؟
 
- من دو ساعت پیش از مرز گذشتم و الآن در قصر شیرین با بقیه برادرها هستیم تا تکلیفمان روشن شود. ان‌شاءالله می‌آیم تهران!
 
- کی؟
 
- ممکن است فردا بیاییم تهران. خوب پدربزرگ چطوره؟
 
- همه خوب هستند، سلام می‌رسانند.
 
- سلام من را هم به همه برسان
."

باشگاه خبرنگاران



برچسب‌ها: شهدا

فدای حضرت زینب سلام الله
سه شنبه 92/6/5 ساعت 12:28 صبح | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )
در رثای شهید هادی باغبانی؛

فدایی زینب(سلام الله)

مهم است به دست چه کسی کشته می‌شوی. اصلاً درست و غلط بودن راهت را نشان می‌دهد انگار. رضوانه‌ی هادی اگر از من چون و چرای رفتن بابایش را بپرسد، به او خواهم گفت که من و بابا شنیدیم که آن‌طرف خط، بعد از اذان صبح فریاد می‌زدند لبیک یا یزید! لبیک یا معاویه!

همان روز اول که آمدن هادی با ما قطعی شد، آمد که وسایل را تحویل بگیرد. وسواس داشت که زودتر به زیر و بم «دوربین» جدید آشنا شود. فردایش آمد پرسید: «سید وقت داری»؟ مقابلم که نشست گفت: «سفارشی چیزی داری»؟ گفتم: «کفش خوب بردار و زنده برگرد». این‌طور بود که برای اولین بار با هم همکلام شدیم.

دو روز از رسیدن‌مان به سوریه نگذشته بود که با هم رفتیم حلب. سر نترسی داشت ولی بی‌ترسی‌اش از حماقت نبود. از اطمینان بود. انگار تکلیفش را می‌دانست. همین بود که هر شب که برمی‌گشتیم هتل، با اشتیاق تصویرهای آن روزش را نشانم می‌داد و به بحثم می‌کشید سر قاب و زاویه و موضوع. مثل شکارچی‌ها چشم‌هایش برق می‌زد وقتی از سوژه‌هایی که گرفته بود حرف می‌زد... و اگر سوژه‌ای از دستش در رفته بود به‌وضوح کلافه می‌شد.

یک هفته شده نشده، پلانی نشانم داد از دخترک سرایدار مدرسه‌ای که سر کارش مانده بود و مدرسه خالی را جارو می‌زد. دخترک سرش را از پنجره درآورده بود و برای دوربین هادی شکلک در می‌آورد. پلان که تمام شد دیدم چشمش نم دارد. گفت: «سید! کار و اینا سر جاش، دلم واسه دخترم تنگ شده». برایم گفت که رضوانه‌اش سه‌ساله است و خیلی بابایی است و ...

هادی دو تفاوت عمده با بقیه مستندسازهایی که آمدند سوریه داشت. اول اینکه خیلی زود دلش برای خانه تنگ شد، و دوم اینکه تا کارش تمام نمی‌شد در لوکیشن می‌ماند. رفته بودیم از مقاومت مردم سوریه در برابر یکی از عجیب‌ترین جنگ‌های تاریخ فیلم بسازیم. هادی بیشتر موضوع کارش نیروهای "دفاع وطنی" بودند که هسته‌های مقاومت تشکیل داده بودند و از محله‌ها و شهرهای خود در مقابل تکفیری‌ها دفاع می‌کردند. از زندگی، خانواده، کار، آموزش نظامی، تجهیز و نهایتاً عملیات این نیروها تصویر می‌گرفت. مستند «دسته ایمان، از گردان کمیل» سید مرتضی آوینی را مدام مرور می‌کرد و دنبال بهینه‌کردن مدل آن برای جنگ سوریه بود. ایده‌اش این بود که هر کدام این بچه‌های سوری، روایتی منحصر به فرد از یکی از نقاط عطف تاریخ بشر هستند.

یادم هست در بازگشت از حلب، یک شب که در لاذقیه منتظر هواپیما ماندیم و بعد از دو هفته خاک و پشه و تیر و ترکش، ساحل مدیترانه خیلی به جان‌مان نشسته بود، آهی کشید و گفت: «سید! خوبه‌ها، ولی کاش می‌شد با خانوم بچه‌ها میومدیم».

سفر بعدی که معلوم شد من راهی نیستم، زنگ زد و گفت: «میومدی حالا، بی‌تو صفا نداره‌ها» و من گفتم که نمی‌شود و کار دارم و باید خانه پیدا کنم و اسباب بکشم و ... سفارش دادم که برایم فلان چیز را از فلان جا بخرد و به راننده همیشگی‌مان سلام برساند و به آشپز خوش‌دست فلان هتل سلام برساند و سالم برود و سالم برگردد.

خبر شهادتش را که شنیدم فقط پرسیدم کجا؟ راوی گفت ریف دمشق. و من ذهنم رفت به ریف دمشق، کوچه‌هایی که با هم دویده بودیم، کفش خاکستری‌اش که روز اولِ بدو بدو زبان باز کرده بود، و کت و شلواری که آورده بود مخصوص اینکه اگر خواستیم برویم زیارت عمه بزرگ بپوشد و شیک باشد.

می گویند مهم است به دست چه کسی کشته می‌شوی. اصلاً درست و غلط بودن راهت را نشان می‌دهد انگار. رضوانه‌ی هادی اگر از من چون و چرای رفتن بابایش را بپرسد، به او خواهم گفت که من و بابا شنیدیم که آن‌طرف خط، بعد از اذان صبح فریاد می‌زدند لبیک یا یزید، لبیک یا معاویه...


                                  سید علی فاطمی
                                  مستندساز همرزم شهید

منبع: مشرق نیوز



برچسب‌ها: شهدا

بعد از سی سال
چهارشنبه 92/5/2 ساعت 11:49 عصر | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )
 
شهید سرلک بعد از سی سال بازگشت

شهید سرلک بعد از سی سال بازگشت

پیکر شهید بسیجی «قدرت‌الله سرلک» که در عملیات «والفجر یک» به شهادت رسیده بود، بعد از 30 سال‌ انتظار به آغوش خانواده و مردم تهران بازگشت.

به گزارش فرهنگ نیوز ، پیکر شهید بسیجی «قدرت‌الله سرلک» که در عملیات «والفجر یک» به شهادت رسیده و پیکر مطهرش سال‌ها در فکه مانده بود، بعد از 30 سال‌ انتظار به آغوش خانواده و مردم تهران بازگشت.

این شهید، اعزامی از لشکر 27 محمدرسول الله(ص) است که پیکر مطهرش در ایام شهادت امیرالمؤمنین علی‌بن ابیطالب(ع) در تهران تشییع و به خاک سپرده می‌شود.

به گزارش توانا، شهید «قدرت‌الله سرلک» به سال 1322 در یکی از روستاهای الیگودرز به دنیا آمد؛ او برای آموختن علم به مکتب رفت؛ وی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و در لبیک به فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر تشکیل ارتش 20 میلیونی به عضویت بسیج درآمد و با اخلاق نیکو و منش عالی که داشت از جمله بسیجیان موفق و مخلصی بود که زندگی خود را وقف خدمت به اسلام و انقلاب کرد.

قدرت‌الله عمل به احکام نورانی اسلام را از اولویت‌های زندگی خود می‌دانست؛ همیشه در زندگی همراه و پشتیبان درماندگان و فقیران بود؛ سال 1360 برای اولین بار از طریق بسیج عازم جبهه شد و در پاسخ خانواده خود که از رفتن او ناراحت بودند گفت: «احساس می‌کنم تازه به دنیا آمده‌ام و خداوند مرا مورد لطف خود قرار داده تا بتوانم در دفاع از حکومت اسلامی و کشور عزیزم ایران سهیم باشم».

و سرانجام شهید سرلک در عملیات «والفجر یک» در منطقه شمال فکه در تاریخ 22 فروردین 1362 به شهادت رسید و پیکر مطهرش 30 بر رمل‌های داغ فکه ماند.

منبع: فرهنگ نیوز



برچسب‌ها: شهدا

بین دنیا و بهشت
جمعه 92/4/21 ساعت 1:10 صبح | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )
نگاهی به کتاب تاثیرگزار «بین دنیا و بهشت»+ فیلم

خاطرات پرستاری هجده ساله یک پدر از پسر جانبازش/ ماجرای دیدار آقا با کسی که هجده سال «بین دنیا و بهشت» ایستاده بود

گروه فرهنگی- رجانیوز: هجده سال فرصتی کافی‌ست تا جوانی نورسته عاقله مردی شود جا افتاده. اما جوانی که در هفده سالگی به جبهه رفته بود، یکسال بعد با حال و روزی به خانه برمی‌گردد که تا هجده سال بعد نصیبش از این دنیای خاکی چیزی نباشد جز یک تخت در گوشه خانه.

موج گرفتگی جوان را به کما می‌برد و تا هجده سال بعد که جام شهادت بنوشد، پرستاری پروانه‌وار پدر و مادر او را زنده نگه می‌دارد. شرح این پرستاری در کتاب «بین دنیا و بهشت» آمده است تا با خواندن آن سرمان را از شرم پایین بیاندازیم و در برابر زحمات خالصانه آن پدر و روزهای سخت آن شهید خضوع کنیم. 

جانباز شهید محمدتقی طاهرزاده در شهریور 1349 در شهر اصفهان چشم بر این دنیای خاکی گشود؛ از هفت سالگی کار کرد، تا سوم راهنمایی درس خواند و در هفده سالگی یعنی در اسنفد 1366 به جبهه رفت. در تیرماه 1367 در شلمچه دچار موج‌گرفتگی شد و حدود یک ماه بعد به عالم بی‌هوشی رفت.

دوران بی‌هوشی این جانباز، 18 سال به طول انجامید. در طول این مدت آنچه بر شگفتی این واقعه می‌افزود، پرستاری عاشقانه پدر وی بود. در این 18 سال که محمدتقی‌ بر روی تخت خوابیده بود، با همان دو چشم نافذش همه تنهایی‌های پدر و مادر را پر می‌کرد. خاطرات این پدر رنج کشیده کتاب «بین دنیا و بهشت» نوشته رحیم مخدومی جمع آوری و از سوی نشر شاهد و موسسه رسول آفتاب به چاپ رسیده است.

کتاب «بین دنیا و بهشت» در سال 1390 ببرای چهارمین مرتبه در تیراژدو هزار نسخه و قیمت هزار و 700 تومان و در 60 صفحه در قطع پالتویی منتشر شد.

 

 

 

Get the Flash Player to see this player.

فیلم عیادت رهبر معظم انقلاب از شهید طاهرزاده

دانلود

 

در ادامه بخشهایی از این کتاب را که گروه حماسه هفته‌نامه 9دی انتخاب کرده است مرور می‌کنیم:


مرحوم هوشنگ طاهرزاده می‌گوید: من و مادرش با او حرف می‌زدیم،‌ او هم با ما. ما با زبانمان، او با نگاهش. زبان هم را خوب می‌فهمیدیم. ناراحتی‌اش را، خوشحالی‌اش را، مریضی‌اش را، بهبودی‌اش را، دردش را، تشکرش را و ... یک وقت‌هایی می‌رفتم بالای سرش، می‌گفتم بگو یا علی، بگو یا حسین، بگو یا زهرا؛‌ تقی تقلا می‌کرد،‌ گلویش را می‌فشرد، انگار می‌خواست از ته گلو بگوید یا علی، یا حسین، یا زهرا؛ اگر صدایش در نمی‌آمد، اشکش که در می‌آمد. گوشه‌ چشمان قشنگش با اشکی که بوی یا حسین می‌داد، معطر می‌شد! 

زبان ساکت محمدتقی

مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می کردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان کرد. بارها دخترانی مؤمنه اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداری اش را بر دوش کشند.


نمی‌دانم در تقی چه دیده بودند

زوار می آمدند بالای سرش، با او حرف می زدند. نمی دانم چه می گفتند و از زبان ساکتش چه می شنیدند. امّا زیاد اتفاق می افتاد که چند روز بعد زنگ می زدند و با گریه می گفتند؛ حاجت روا شدیم. تقی روی ما را زمین نینداخت، حاجتمان را از خدا گرفتیم.

(به پدر محمد تقی گفتم مادرها پس از دو- سه سال تروخشک کردن بچه خسته می شوند. مدام سر بچه شان غر می زنند. شما هجده سال، نه یک بچه، که یک جوان رشید هفده ساله را تروخشک کردید، تا رسید به سی و پنج سالگی. خداوکیلی خسته نمی شدید؟)

تقی مرا جوان کرد

می دانید چه چیزی خستگی ام را در می آورد؟

چه چیزی مرا عاشق تقی می کرد؟

بعضی نیمه شب ها گویا کسی بیدارم می کرد.

تقی که نمی توانست سرو گردنش را تکان دهد، آن موقع می دیدم سرش را بالا آورده، با کسی در حال صحبت است. چهره اش بر افروخته و شاد بود. صدایی از گلویش خارج نمی شد. تنها لب هایش تکان می خورد. لحظاتی بعد می خندید. نمی دانم آن لحظه هایش را و خنده های آخرش را چطور توصیف کنم. تنها این را می دانم که مرا از خود بی خود می کرد. تنم را از اشتیاق می لرزاند، اشکم را جاری می کرد. خوب صبر می کردم تا گفت و گویش تمام شود. خنده اش تمام شود، بعد می رفتم بالای سرش. لب هایم را می گذاشتم روی لب های متبرکش و می بوسیدم. آنقدر عاشقانه که برای پانزده سال خدمتِ دیگر، انرژی می گرفتم. تازه احساس جوانی می کردم برای خدمتِ بیشتر و عاشقانه تر!

تقی از واجبات بود

من وقف تقی بودم. در این دوره ی هجده ساله، نه گردش رفتم، نه مسافرت. همه چیز من او بود.

تفریحم، تفنّنم، زیارتم، مستحباتم تقی به یکی از واجباتم تبدیل شده بود. هر وقت برای کاری از منزل خارج می شدم، او را به مادر و برادرهایش می‌سپردم. وقتی برمی‌گشتم، آن یکی دو ساعت، دو سال بر من می‌گذشت. نه از روی نگرانی، بلکه از روی فراق. از راه که می رسیدم، تا چند بوسه جانانه از او نمی‌گرفتم، داغ فراق از دلم بیرون نمی رفت.

دردهای بی صدا

گاه می دیدم درد می کشد. از شدت درد دندان هایش را به هم می فشارد، سرخ می شود، عرق می کند.چه کار می توانستم بکنم؟ نه حرفی می زد، نه فریادی می کشید. تنها در سکوت درد می کشید.نمی دانستم دندانش درد می کند، دلش درد می کند یا سرش؟کمی مسکن می خوراندم، بعد دست به دامن مولا علی (ع) می شدم. چیزی نمی گذشت و درد ساکت می شد. تقی دوباره آرام می شد و می خوابید.

این جانباز، حاجت می‌دهد

مهمان های تقی بیشتر از مهمان های ما بود. مهمان های ما هم در واقع مال او بود. از همه جای ایران- اتوبوس اتوبوس- می آمدند به دیدنش. ساعت ها سختی و هزینه راه را تحمل می کردند تا او را ببینند. بعضی ها می گفتند: اصلاً تقی را نمی شناختیم، خودش آمد به خوابمان، دعوتمان کرد. بارها دخترانی مؤمنه اصرار داشتند به عقد تقی درآیند و بار نگهداری اش را بر دوش کشند

او داوطلبانه به یاری دین خدا رفته بود

همین قدر بگویم که اگر تأسی کنیم به حدیث رسول اکرم(ص) که فرمودند: هر کس چهل شب خودش را برای خدا خالص کند، چشمه های حکمت از دلش بر زبانش جاری می شود. محمد تقی نه چهل شب، که هجده سال با زخمی که از یاری دین خدا برداشته بود، دور از گناه نفس کشید. نفس های به ظاهر بدون اراده ی محمد تقی، آن قدر روح و اراده داشت که بیماران را شفا می داد و ره گم کرده ها را رهنمون می کرد. او که بی اختیار به این درد گرفتار نشده بود. داوطلبانه به یاری دین خدا رفته بود. و در این اختیار، چند چهل شب با پاکی سپری کرده بود؟

آخرین لبخند

خانمی سراسیمه آمد سراغ ما. گفت نذر کرده بودیم توی حسینیه‌ بنی‌عباس علیه‌السلام 10 شب به حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام متوسل شویم تا شفای تقی را بگیریم. شب پنجم حضرت به خوابم آمد و گفت «من از خدا خواستم ولی خدا قبول نکرد»؛ گفت بروید در خانه حضرت محمد (ص) را بزنید»

وقتی خانم این خواب را نقل می‌کرد، یادم افتاد سالروز تولد پیامبر اسلام نزدیک است. احساس کردم تقی روزها را طی می‌کند تا برسد به این روز. شب تولد پیامبر نور و رحمت فرا رسید. حالا دیگر دستگاه تنفس هم نمی‌توانست برای تقی کاری کند. دکترها و پرستا‌رها دور تا دور تختش جمع شده بودند تا لحظه‌ای گشوده شدن در بهشت را تماشا کنند. وقتی لحظه‌ موعود فرا رسید، همه می‌خندیدند. هرچند پهنای صورتشان را اشک فرا گرفته بود. چرا که آخرین لبخند تقی در آخرین دم حیات دنیایی تماشایی بود! 

قانون عشق‌بازی

دو بار خیلی دلم برایش سوخت. یک بار وقتی برای نخستین بار زمینگیر شدنش را در بیمارستان شهید بقایی اهواز دیدم. یک بار هم موقع آخرین دیدارم در غسالخانه. پهلو به پهلویش کردم. دیدم تمام بدنش زخم و کبود است. انگار صد ضربه شلاق بر کمرش نشسته بود. پانزده سال او را پهلو به پهلو کرده بودم، دریغ از یافتن یک زخم کوچک. حالم دگرگون شد.

بس که گریه کردم، از حال رفتم. تا این که یکی از بچه‌های جنگ حرفی زد و خوب دلداری‌ام داد. حرف او آب خنکی بود بر آتش دلم. او گفت «تقی باید به این مرحله می‌رسید تا شهید می‌شد. فکر می‌کنی عشق‌بازی در برابر خدا یعنی چه؟ عشق‌بازی امام حسین علیه‌السلام را ببین! آن وقت ببینم باز هم دلت برای تقی می‌سوزد یا نه؟»

سرانجام این آزمون سخت در خصوص این دو پدر و پسر به پایان رسید و محمد تقی در اردیبهشت 84 به کاروان شهدای دفاع مقدس پیوست.

 

مقام معظم رهبری در چهاردهمین سال بی‌هوشی محمدتقی طاهرزاده بر بالینش حاضر شدند، دستی بر پیشانی‌اش کشیدند و این جملات نغز را ادا کردند:

محمدتقی، محمدتقی!

می‌شنوی آقا جون؟!، می‌شنوی عزیز؟!

محمدتقی می‌شنوی؟ می‌شنوی؟

درآستانه بهشت؛ دم در بهشت

بین دنیا و بهشت قرار داری شما!

خوشا به حالت

خوشا به حالت

خوشا به حالت

خوشا به حالت

ادامه این خاطره را به روایت پدر شهید محمدتقی طاهرزاده بخوانید:

دو سه سال بود آقا نماینده‌اش را می‌فرستاد اصفهان برای سرکشی به تقی. با این حال ما چشم‌انتظار قدم‌های مبارک خودش بودیم. هر روز برای دیدار لحظه‌شماری می‌کردیم. تا این که سال 80 فرا رسید و آقا تشریف آورد اصفهان. همه اهل کوچه می‌دانستند برای دیدن تقی خواهد آمد؛ به همین خاطر صبح تا شب کشیک می‌کشیدند تا آقا را ببینند.

سرانجام انتظار به پایان رسید و آقا خیلی ساده تشریف آورد. همسایه‌ها به او خوش‌آمد گفتند و او تشکر کرد، احوالپرسی کرد، بعد وارد منزل شد؛ دستی روی پیشانی‌اش کشید و ذکری گفت؛ تقی چشمانش را باز کرد و او را تماشا کرد. چه ارتباط خوبی با آقا برقرار کرد!

از خوشحالی زبانم بند آمده بود. نمی‌دانستم چه بگویم. این دومین خوشحالی بزرگ دوران زندگی‌ام بود. یک بار ورود امام به ایران و حالا ورود آقا به منزلمان.

آقا به تقی گفت: «در آستانه بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما»‌ نکته‌بین‌ها فهمیدند کسی که دم در بهشت باشد، مگر یک لحظه هم هوس بازگشت به دنیا به سرش می‌زند؟ مگر کسی این حال خوش را با همه دنیا عوض می‌کند؟ نکته بین‌ها از همان لحظه منتظر شهادت محمد‌تقی بودند.

آقا حدود چهل دقیقه کنار تخت تقی نشست. هرچند بهشتی بودن او را بالای سر خودش گفته بود، با این حال به ما دلداری داد و گفت: ما منتظر خبرهای خوشی هستیم. آقا تقی، چهار سال پس از این دیدار زنده بود. این دلداری آقا باعث شد ما با امید و انرژی بیشتری به او رسیدگی کنیم.

منبع: رجانیوز



برچسب‌ها: شهدا

همه پسرانش را برای جنگ داد
چهارشنبه 92/3/29 ساعت 11:16 صبح | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )
گفت‌وگوی فارس با مادر 3 شهید؛
مادری که همه پسرانش را برای جنگ داد

مادر شهیدان حسن، عباس و حسین صابری گفت: عباس آقا در دوران تفحص شهدا به عراقی‌ها هدیه می‌داد تا آنها در روند این کار با گروه همکاری کنند؛ با آنها با مهربانی رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش هم عراقی‌ها 50 هزار تومان خرج کردند و برای پسرم مراسم ختم گرفتند.

خبرگزاری فارس: مادری که همه پسرانش را برای جنگ داد
? گزارش تصویری مرتبط

-------------------------------

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س)؛ میزبان سه برادر که خیلی همدیگر را دوست داشتند؛ حسین، حسن و عباس صابری است؛ مادری که همه پسرانش را در راه اسلام فدا کرد و امروز در خانه‌ای قدیمی به یاد روزگاری که بر او گذشت، زندگی می‌کند.

مادر شهید حسن، عباس و حسین صابری

مادر درد می‌کشد، دردهایی که همه از دلتنگی‌ بوده و دلتنگی‌هایی که با قاب عکس حسن، حسین و عباس‌اش زمزمه می‌کند. مادری که هنوز لباس‌های فرزندانش را به یادگار در کمد اتاق نگه داشته، گاهی آن را بر سینه می‌فشارد، می‌بوید و روی چشم‌هایش می‌گذارد؛ نفس عمیقی می‌کشد با لباس‌هایی که عطر تربت می‌دهد.

عکس امام(ره)، مهر و جانماز و تسبیح و انگشتر و عطر شهیدان صابری

مادری که سجاده و مهر و تسبیح و انگشتر فرزندانش را که به سرخی خون حسن و حسین و عباس تبرک شده است، به یادگار نگه داشته و تربت خاک فرزندانش را به دل سوخته‌اش می‌کشد تا کمی آرام شود.

در روزهای 5 خرداد و 28 خرداد که مصادف با ایام شهادت برادران شهید عباس و حسین است، به دیدار این مادر شهید رفتیم؛ مادر چشمش به ساعت دیواری اتاق بود، لحظه شهادت پاره تنش را با چشم‌هایی اشکبار یادآوری می‌کرد.

و اما در این مهمانی آلبوم عکسی است که مادر تحمل دیدنش را ندارد؛ چون عکس‌های بعد از شهادت فرزندانش در آن است؛ این عکس‌ها مدت‌ها توسط حسین آقا نگهداری می‌شد تا مادر نبیند؛ بعد از شهادت حسین این عکس‌ها به دست مادر رسید. 

حرف‌های زیبا و آموزنده این مادر شهید در ادامه می‌آید:

* بچه‌هایم را پای روضه امام حسین(ع) بزرگ کردم

خاور نورعلی متولد 1321 در اصفهان هستم؛ از همان کودکی چادر سر می‌کردم؛ اگر هم اذیت می‌کردند، بیرون نمی‌رفتم. در 17 سالگی به تهران آمدم و در سال 1340 ازدواج کردم؛ آن موقع مسجدالنبی نارمک کنونی، سینما بود که بعد از انقلاب مسجد شد؛ همسرم در شرکت اتوبوسرانی کار می‌کرد.

3 دختر و 3 پسر به نام‌های حسین، حسن و عباس دارم که پسرانم به شهادت رسیدند؛ حسین‌آقا شب اربعین سال 1341 به دنیا آمد و شب هفتم شهادتش در سال 1376 مصادف با شب اربعین بود. حسن‌آقا متولد 1349 بود که در عملیات «بیت‌المقدس 2» به شهادت رسید. عباس آقا شب میلاد حضرت علی‌اکبر(ع) در سال 1351 به دنیا آمد و پیکرش در روز عاشوای 1375 تشییع و به خاک سپرده شد.

پسرانم همدیگر را خیلی دوست داشتند، ندیدم برادرهایی این طور بوده باشند؛ عباس آقا و حسین‌ آقا بعد از شهادت حسن آقا و حتی قبل از آن عشق و علاقه‌ای به این دنیا نداشتند تا بالاخره دعوت حق را لبیک گفتند.

مسجد نزدیک خانه‌مان بود و بچه‌هایم را از کودکی به مسجد می‌بردم؛ وقتی که به ماه محرم نزدیک می‌شدیم، برای بچه‌ها لباس مشکی می‌گرفتم و پای روضه‌های امام حسین(ع) می‌نشستیم؛ آنها هم خیلی ایام عزاداری برای اباعبدالله(ع) را دوست داشتند.

بعد که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد، بچه‌ها راهی جبهه شدند؛ البته همسرم هم در آن اوایل جنگ به دزفول رفت، اما شهید نشد؛ او می‌گفت: «من لیاقت نداشتم» او بعد از شهادت پسرانمان در سال 1380 به رحمت خدا رفت.

شهید حسن صابری

* دومین پسرم، اولین شهیدمان بود

حسن آقا پسر دومم بود که اول از همه‌شان در عملیات بیت‌المقدس 2 در منطقه ماووت عراق شهید شد؛ او قبل از اعزامش مخفیانه برگه اعزام را از پایگاه شهید بهشتی گرفت و به پادگان امام حسن(ع) رفت؛ حسن آقا از نیروهای گردان عمار بود؛ در آخرین اعزامش انگار می‌دانست می‌رود و دیگر برنمی‌گردد؛ از صبح تا ظهر 5 بار بیرون رفت و برگشت؛ همه این 5 بار او را از زیر قرآن رد می‌کردم و می‌بوسیدمش تا راهی شود؛ آن روز همان رفتن شد و چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

* پیکر شهدایی که کومله از درخت آویزان کرده بود

حسن آقا و حسین آقا با هم در کردستان بودند، صدام برای سر آنها جایزه گذاشته بود. حسین آقا با شهید کاوه همرزم بود؛ تعریف می‌کرد: «یکی از کومله‌ها روی دیوار اتاق‌شان قاب عکس بلندی گذاشته بودند، پشت این عکس دریچه و مسیری بود، آن مسیر را طی کردیم و به کومله‌ها رسیدیم، آنها از دیدن ما غافلگیر شدند». حسن آقا هم از جبهه کردستان برای من تعریف می‌کرد و می‌گفت: «باغ زردآلو در اطراف مقر ما بود؛ بچه‌های بسیجی رفتند به آنجا تا کمی میوه بچینند، کومله‌ها در آنجا کمین کرده بودند؛ خبری از بازگشت بسیجی‌ها نبود، رفتم و دیدم کومله، بچه‌های ما را سر بریدند، آنها را از درخت آویزان کردند و دل و روده‌شان را بیرون ریخته‌اند».

* پیامی که حسن‌آقا بعد از شهادتش داد

بعد از شهادت حسن‌آقا و در همان دوران جنگ، صدام می‌خواست شیمیایی بزند؛ به همراه مادرم به اصفهان (فرح‌آباد) رفتم. منزل خاله‌ام آنجا بود. همان شب اول که به مسافرت رفته بودم، حسن آقا به خوابم آمد و گفت: «برای چه به اینجا آمدی؟! کسی نیست قاب عکس‌های مرا تمیز کند!» گفتم: «من الان رسیدم، فردا شب می‌آیم» آن شب چهارشنبه بود و ماندم. شب جمعه را هم در اصفهان بودم.

شب جمعه حسن آقا دوباره به خوابم آمد و گفت: «نیامدی ها! ببین قاب عکس‌های مرا کسی نیست تمیز کند!» بیدار شدم و نشستم. خاله‌ام گفت: «برای چه دو شب است بیدار می‌شوی؟!» گفتم: «حسن می‌آید به خوابم و می‌گوید برای چه آمدی، کسی نیست قاب عکس‌های مرا تمیز کند».

به همراه خاله‌ام به زیارت امامزاده قاسم در اصفهان رفتیم؛ خاله‌ام گفت: «وقتی حسن شهید شد، برف می‌آمد، نمی‌دانستیم که حسن‌آقا 3 روز است، شهید شده. در عالم رؤیا یکی به من گفت: بیا امامزاده قاسم، گفتم: برای چی؟ گفت: نوه خواهرت شهید شده، اینجا دفن شده است!»

خاله‌ام می‌گفت: «مطمئن باش حسن آقا جای بدی نرفته؛ من هم دلم می‌سوزد، اما جای اینها خوب است» از آن به بعد هر جا که می‌خواستم بروم اول غبار قاب عکس بچه‌ها را می‌گیرم.

شهید عباس صابری

* نظر کرده حضرت عباس(ع) بود

عباس پسر سومم است؛ قبل از اینکه او به دنیا بیاید، در عالم خواب دیدم یک آقا به من گفت: «نام این پسر شما عباس است» وقتی هم پسرم به دنیا آمد، اسم او را عباس گذاشتم.

حدود یک ماه از تولد عباس می‌گذشت که به سختی بیمار شد؛ پس از مراجعه به چند دکتر، او را در بیمارستان بستری کردیم؛ او کاملاً بیهوش بود، بی‌تابی می‌کردم، دکترها هم مرا دلداری می‌دادند و می‌گفتند: «این بچه خوب می‌شود و بزرگتر که شد دکتر می‌شود». اما طولی نکشید که عباس دچار خونریزی پوستی شد، دلم شکست و بدون هیچ اعتمادی به دکترها به امامزاده «سید نصرالدین» بازار که علمای بزرگی نیز در آنجا دفن شده‌اند، رفتم؛ به حضرت ابوالفضل(ع) متوسل شدم وقتی به منزل بازگشتم، از بیمارستان تماس گرفتند تا پدرش برای عباس دارو ببرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم وقتی آقا نصیر(پدر عباس) به خانه آمد، با خوشحالی گفت: «عباس خوب شده؛ می‌گویند دیشب شفا پیدا کرده است».

پزشکی هم از آمریکا آمده بود و پس از معاینه گفت: «او هیچ مشکلی ندارد و وضعیتش فرق کرده است». پنج ماه مراقب عباس بودم اما در این چند ماه تب هم نکرد؛ با اینکه دکتر خواسته بود تا 16 سالگی تحت نظر باشد و کوچکترین خراشی هم به بدنش وارد نشود اما او در 13 سالگی راهی جبهه شد و به کرامت آقا ابوالفضل العباس(ع) بهبودی کامل یافته بود.

* حتی در جبهه درسش را رها نکرد

عباس در سال 1363 عضو بسیج مسجد نارمک شد و با اینکه نوجوان بود در عملیات‌های والفجر 8، کربلای 5، بیت‌المقدس 2، بیت‌المقدس 4، بیت‌المقدس 7، تک عراق در سال 1367 شرکت کرد؛ البته چون عباس قد بلند بود، سال تولدش در شناسنامه را تغییر داد و حسن آقا برادر بزرگترش هم رضایت‌نامه او را امضا کرده بود. بعد هم در عملیات برون مرزی انتفاضه در سال 1370 و عملیات‌های تفحص شهدا حضور داشت.

عباس با اینکه در جبهه بود، درسش را رها نکرد و همان دوران دیپلم ریاضی‌اش را گرفت. وقتی هم که حسن آقا در عملیات بیت‌المقدس 2 شهید شد، عباس همواره آرزو می‌کرد، به برادرش بپیوندند. جنگ هم تمام شد و عباس آقا و برادر بزرگترش حسین آقا شهید نشدند اما آرزوی شهادت داشتند.

* شب‌ها در پشت‌بام نماز می‌خواند

عباس آقا در سه ماه تابستان روزه می‌گرفت اما نمی‌گفت که روزه ا‌ست. موقع اذان مغرب می‌آمد و می‌گفت: «مامان، خوراکی چی داریم؟» می‌گفتم: «چرا الان می‌گویی از صبح تا حالا نگفتی؟!» بعد می‌فهمیدم که روزه بود. او شب‌ها مخفیانه به پشت‌بام می‌رفت و پشت کولرها نماز شب می‌خواند.

* آخرین هدیه‌ای که عباس آقا به من داد

بعد از جنگ حسین آقا و عباس آقا به تفحص می‌رفتند و پیکر شهدا را می‌آوردند؛ یک بار عباس آقا به مناسبت روز مادر می‌خواست از منطقه به تهران بیاید. زمستان بود. او گفت: «الان در فرودگاه‌ام، ساعت 3 شب در خانه هستم، در را قفل نکن». نیمه‌های شب بود که عباس به خانه آمد؛ او آن قدر خوشگل و خوشبو شده بود که انگار به صورتش مشک و عنبر زده‌اند.

عباس آقا برای هدیه روز مادر یک چادر، روسری و صدهزار تومان پول داد و گفت: «با این صد هزار تومان برای خودت دستبند بخر، چون برای ساخت این خانه دستبند خودت را فروختی و بابا نداشت بدهد» از او گرفتم و  گفتم: «نگه می‌دارم برای خودت که به همسرت بدهی».

منطقه طلائیه، سردار باقرزاده در حال توجیه نیروهای تفحص است؛ شهید عباس صابری نفر سمت راست سردار باقرزاده

* حنابندان عباس

عباس آقا قبل از ایام محرم از منطقه آمد. یک شب باهم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم.

ـ مامان، حنا داری؟ میاری برام بذاری؟

ـ برای چی؟

ـ آخه این دست‌ها می‌خواهد قطع بشه.

یک رو دستی به او زدم.

ـ می‌خواهی منو شکنجه بدی؟

به اصرارش رفتم حنا درست کردم و آوردم؛ هر وقت عباس آقا حنا می‌گذاشت، می‌گفت: «این برای حضرت قاسم(ع)، این برای حضرت علی‌اکبر(ع)، این هم برای حضرت علی‌اصغر(ع)».

با دیدن این کار او، اوقاتم حسابی تلخ شد و گفتم: «عباس جان، تو رو خدا امسال محرم توی تکیه که خودت به پا کردی، عزاداری کن، نوحه بخون و صدایت را ضبط کن» او هم گفت: «باشه». عباس قبل از شهادتش در فکه وقتی برای غسل شهادت به پادگان دوکوهه رفته بود، همانجا روی نوار ضبط شده‌ای گفته بود: «من در حمام شهید همت هستم و غسل شهادت می‌کنم. آرزو دارم در روز عاشورای امسال در محضر اباعبدالله(ع) باشم».

مقر کمیته جستجوی مفقودین اهواز از سمت راست: اکبررسولی،شهید پازوکی،شهیدعباس صابری، شهید محمودوند وسردارباقرزاده

او روز 5 خرداد 1375 مصادف با هفتم محرم وقتی که برای پیدا کردن شهدا در کانالی معروف به «والمری» مشغول به کار شده بود، بر اثر انفجار مین، با دست‌ و پای قطع شده، بدنی پر از ترکش و صورتی سوخته به شهادت رسید.

عباس آقا وصیت کرده بود که ظهر عاشورا پیکرش را دفن کنند؛ همین طور هم شد؛ آن روز به جمعیت زیادی برای تشییع پیکر شهید آمده بودند.

* بعد از شهادت عباس، عراقی‌ها برایش مراسم ختم گرفتند

عباس آقا خیلی خوش اخلاق بود؛ او در دوران تفحص شهدا برای اینکه بتواند دل عراقی‌ها را به دست بیاورد تا آنها در تفحص شهدا با او همکاری کنند، برای آنها هدیه می‌گرفت، لباس و میوه و سیگار می‌برد و در مجموع با آنها با مهربانی رفتار می‌کرد؛ بعد از شهادتش عراقی‌ها 50 هزار تومان خرج کردند و برای عباس آقا مراسم ختم گرفتند.

بعد از شهادت عباس آقا، حسین آقا همین رفتار را با عراقی‌ها داشت؛ بعد از شهادت حسین آقا، عراقی‌هایی که آنجا بودند، می‌گفتند: «ما دیگر تحمل اینجا ماندن را نداریم».

* پیدا کردن شهیدی که دستش سالم مانده بود

در یکی از جریان‌های تفحص شهدا، عباس آقا پیکر یک شهید جوان اهل شیراز را پیدا کرده بود؛ دست‌های شهید سالم مانده بود؛ او از اینکه توانسته بود علاوه بر خانواده آن شهید، مردم یک شهر را خوشحال کند، حال خوشی داشت؛ بعد از شهادت عباس آقا، شیرازی‌ها برای پسرم مراسم گرفتند.

شهید حسین صابری

* شهادت سومین پسرم خیلی بی‌تابم کرد

سومین پسر شهیدم، حسین آقا بود؛ چون دیگر او تنها پسرم بود، تحمل شهادتش امانم را برید؛ واقعاً بی‌تابی می‌کردم، آن قدر به سر و صورتم زده بودم که بعد از آن تا 6 ماه گوشم نمی‌شنید، چشم‌هایم آب مروارید آورد. البته چون حسن‌آقا و عباس‌آقا وصیت کرده بودند در شهادتشان گریه نکنم، گریه نکردم، موقع شهادت آنها هم خیلی دلم سوخت.

من یک برادر داشتم اسم او حسین بود. در کودکی خیلی به او علاقه داشتم که به رحمت خدا رفت؛ بعد از فوت او گفتم: «هر موقع صاحب فرزند شدم، اسم او را حسین می‌گذارم». اولین پسرم در شب اربعین به دنیا آمد؛ می‌خواستم اسم پسرم را «امیرحسین» بگذارم، دوران طاغوت بود، در ثبت احوال قبول نکردند و اسم او را حسین گذاشتیم. اسم آقا امام حسین(ع) و برادرم حسین، که پسرم در راه حسین(ع) رفت و شهید شد.

* حسین رفت تا راه عباس را ادامه دهد

حسین آقا بعد از پیروزی انقلاب در بسیج فعالیت می‌کرد و روزی هم که برای رفتن به جبهه اجازه می‌خواست، گفتم: «بابات که در منطقه است تو نرو» گفت: «اشکال ندارد خدا که هست و مراقبتونه». دوره آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) تمام کرده بود و عازم کردستان شد و در عملیاتی مجروح شد. او چند بار عازم جبهه شد و حتی شیمیایی شد تا اینکه جنگ تمام شد.

در جریان تفحص مفقودین که عباس آقا به شهادت رسید، حسین آقا به من گفت: «می‌خواهم به تفحص بروم و کار عباس را ادامه بدهم»؛ اصرار دوستان و ما و همچنین سردار باقرزاده مبنی بر اینکه او نرود، بی‌نتیجه بود؛ حسین آقا قبول نکرد. حتی بعضی که نمی‌دانستند حسین آقا زمان جنگ تخریبچی بوده و آشنایی به مناطق عملیاتی دارد، او را از رفتن باز می‌داشتند تا اینکه حسین نیز عازم شد.

اولین روز حضور شهید حسین صابری در عملیات تفحص، فکه؛ حسین با این آمبولانس 40 سردار را به منزل برد

* وقتی که حسین آقا با 40 سردار به خانه آمد

سال 76 در حالی که روی چهارپایه رفته بودم تا پنجره اتاق را تمیز کنم، حسین‌آقا در منزل را باز کرد؛ با ماشین سپاه داخل حیاط خانه آمده بود.

ـ مادر آنجا رفته‌ای چه کار؟

ـ اگر تو نمی‌خواستی من بروم بالای چهارپایه، نمی‌رفتی!

ـ حسین آقا، برای چه این ماشین را آوردی داخل حیاط؟

ـ 40 مهمان داریم.

ـ 40 سردار، در یک ذره ماشین؟

ـ 40 سردار تفحص کردم تا تحویل معراج بدهم.

* مادری که مژده شهادت پسرش را به او داد

حدود یازده ماه از حضور حسین آقا در منطقه می‌گذشت؛ یک شب که به تهران آمد، خوابش را برایم تعریف کرد و ‌گفت: «در خواب آقایی را دیدم قد بلند با عمامه مشکی و با یک خال در سمت راست صورتش، حسن و عباس نیز در کنار او ایستاده بودند؛ هر سه نزدیکم آمدند، آن آقا مرا بغل کرده و بوسید. سپس دستم را گرفت و به سوی ماشینی رفتم و همگی سوار شدیم».

این درست شبیه خوابی بود که برادرش عباس نیز قبل از شهادت برایم تعریف کرده بود.

ـ  حسین آقا، دیگر به منطقه و تفحص نرو.

ـ مامان، اگر این را از من بخواهی از خانه می‌روم و حتی شب‌ها را هم در مسجد می‌مانم.

ـ  حسین، عباس هم چنین خوابی دیده بود و رفت شهید شد.

وقتی این را گفتم، چهره حسین‌آقا گلگون شد، در گوشه اتاق نشست و لبخندی زد؛ چقدر از این حرفم خوشحال شد.

بعد از اولین سالگرد شهادت عباس آقا در پنجم خرداد، عصر سه‌شنبه 27 خرداد ماه حسین آقا با منزل تماس گرفت و گفت: «مادر یک یخچال برایتان خریده‌ام منتظر باشید برایتان بیاورند». صدای خسته و لحن کلامش مرا به یاد آخرین تماس عباس آقا انداخت.

ـ پسرم، چرا صدایت این طوریه؟

ـ خسته‌ام و می‌خوام برم بخوابم.

ـ  حسین آقا! کی می‌آیی دلم شور می‌زنه؟

ـ  زود می‌آیم.

صبح روز چهارشنبه 28 خرداد بود؛ با دخترانم بلند شدیم و خانه را تمیز کردیم. سنگینی عجیبی را در سرم احساس می‌کردم؛ به بچه‌ها گفتم امروز حالم خوش نیست؛ انگار اتفاقی افتاده و ما خبر نداشتیم.

به حسین آقا زنگ زدم. یکی از برادران گوشی را در ستاد کمیته جستجو مفقودین اهواز برداشت، گفتم: «تو را به خدا  بگویید حسین آقا کجاست؟» گفت: «حاجی خانم همین جاها بود. حاجی خانم... حاجی خانم الان...حسین آقا، حسین آقا ...» ارتباط قطع شد دوباره زنگ زدم و یک نفر دیگری گوشی را برداشت و گفت: «مادر، همین جاهاست الان می‌آید».

بار سوم یکی دیگر گوشی را برداشت و گفت: «مادر، حسین‌آقا خسته‌اند و خوابیده‌اند». آن روز ساعت یازده صبح حسین ‌آقا به آرزویش رسیده بود.

* نمی‌دانستم پسرانم جانباز هستند

عباس آقا  و حسین آقا دچار موج گرفتگی و شیمیایی شده بودند؛ آنها دنبال کارت و این بحث ها نبودند؛ من هم نمی‌دانستم؛ یک بار با عباس آقا که به دندانپزشکی رفته بودیم، پزشک معالج نتوانست کاری کند و گفت: «ایشان موجی است!». عباس آقا از این حرف دکتر ناراحت شد؛ آن موقع فهمیدم که او در جنگ دچار موج‌گرفتگی شده است.

* در بحث خرج بیت‌المال مراقبت می‌کردند

بچه‌ها خیلی به بحث خرج بیت‌المال حساس بودند؛ یک بار همسایه‌مان به عباس آقا گفت: «با ماشینت مرا ببر تا این کپسول گاز را پر کنم» پسرم جواب داده بود: «نه این ماشین برای بیت‌المال است». آنها خیلی در این مسائل مراقبت می‌کردند.

* بچه‌هایم همیشه کنارم هستند

بچه‌ها گاهی اوقات به خوابم می‌آیند؛ بیشتر در ایام سالگردشان وقتی که کمی ناراحت می‌شوم به خوابم می‌آیند؛ یک‌بار که خیلی ناراحتی کردم، به خوابم آمدند و گفتند: «مادر این‌قدر ناراحتی می‌کنی ما اذیت می‌شویم می‌رویم، ببین ساک‌هایمان را بستیم». بعضی وقت‌ها به خوابم می‌آیند می‌گویند ما در کنارت هستیم. گاهی همسایه‌ها بچه‌ها را در خواب می‌بینند که در حال کمک کردن، خوشامدگویی به مهمانان هستند.

* شهدای گمنام هم به ما سر می‌زنند

قبل از اینکه بیماری آتروز در قسمت پای من شدت پیدا کند، صبح‌های جمعه به قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س)می‌رفتم؛ در قطعه 40، شهدای گمنام دفن هستند؛ آنجا چایی،‌ حلیم جو، نان و پنیر به مردم می‌دادم.

یک شب خوابیده بودم و در عالم رؤیا دیدم دَرِ حیاط‌‌مان باز شد؛ جوان‌هایی با ماشین سپاه به خانه‌مان آمدند؛ نشسته بودم و گفتم: «کی در را باز کرد شما آمدید، تو؟» گفت: «مگر دیروز شما به دیدن ما نیامدید، مراسم گرفتید، ما هم آمدیم به شما سر بزنیم» آن جوان‌ها همان شهدای گمنام قطعه 40 بودند.

* حرف آخر

وصیت حسن آقا، عباس آقا و حسین آقا رعایت حجاب، کمک به نیازمندان پیروی از ولایت فقیه و اقامه نماز اول وقت بود. بچه‌های ما در این راه بودند ‌ما هم به مردم و جوانان می‌گوییم که به وصایای شهدا عمل کنند. هر کسی باید خودش فکر کند که اگر مملکت خدای نکرده مثل سایر ممالک می‌شد، چه بلایی بر سرمان می‌آمد؟!

بچه‌های من برای خدا زندگی کردند، در زندگی‌شان به خانواده‌های شهدا سر می‌زدند و به آنها خدمت می‌کردند، شهادتشان هم برای خدا بود؛ پس راه شهدا را ادامه بدهیم و نگذاریم که امر به معروف و نهی از منکر در جامعه کمرنگ شود.

و در پایان دعا می‌کنم برای سلامتی رهبر معظم انقلاب و خادمین انقلاب اسلامی و اینکه سوریه و ممالک اسلامی از دست تروریست‌ها و وهابیون نجات پیدا کند.

فارس نیوز



برچسب‌ها: شهدا

این طوری شرمنده ی «آقا» نمی شوم
دوشنبه 92/1/19 ساعت 12:32 صبح | نوشته ‌شده به دست اBasij | ( نظرات )

این طوری شرمنده ی «آقا» نمی شوم

یک بار که با هم رفته بودیم بالای سر یک شهید، با دیدن جای ترکش کوچکی که به شهید خورده بود،گفت:« به نظر من شهادت با یک تیر و ترکش لذت نداره، آدم باید مثل امام حسین(ع) شهید بشه تا شرمنده آقا نباشه.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، احمد کریمی به تاریخ اول فروردین 1340 در شهرستان ساوه متولد شد. بیست و پنج سال بعد، در دشتِ شلمچه، او فرماندهی گردان حضرت معصومه(س) از لشکر 17 علی ابن ابیطالب(صلوات الله علیه) را بر عهده داشت و در همین میدان، بال در بال ملائک گشود. آن چه می خوانید روایتی است کوتاه از حیات آن عزیز.
حاج احمد خیلی طالب شهادت بود. یعنی برای رفتن خودش روزشماری می کرد. در ایام عملیات کربلای 4 بالاخره صدایش درآمد و گفت: «هر نمازی که شنیدم اگر کسی بخواند شهید می شود، خواندم؛ هر دعایی، هر ذکری، حتی در این اواخر شنیدم که اگر کسی ازدواج کند و بعد به جبهه بیاید، شهید می شود، من به خاطر شهادت، ازدواج هم کردم؛ ولی نمی دانم چرا شهید نمی شوم!».
یادم هست یک بار دیدم کنار قبر آماده ‌ای نشسته و بدجوری توی خودش فرو رفته. قد بلند و رشیدی داشت. زدم روی شانه اش و گفت: این قبر برای تو خیلی کوچکه. با این قد بلند، توی این قبر جا نمی‌گیری. به فکر یک قبر دیگه باش.
خیلی راحت و خونسرد جواب داد: «من به شما قول می‌دم که این قبر واسه من بزرگ هم باشه».
یک بار که با هم رفته بودیم بالای سر یک شهید، با دیدن جای ترکش کوچکی که به شهید خورده بود،گفت:« به نظر من شهادت با یک تیر و ترکش لذت نداره، آدم باید مثل امام حسین(ع) شهید بشه تا شرمنده آقا نباشه. من دوست دارم روز قیامت، اگر قرار شد مرا به امام حسین(ع) معرفی کنند، تیکه های بدنم رو روی پارچه‌ ای بریزن و بگن این احمد کریمیه».
همان هم شد. در کربلای 5 گلوله توپ چنان تکه تکه اش کرد که هر چه سعی کردیم همه ی قطعات بدنش را جمع کنیم، آن قد رشید و بلند، بیشتر از یک گونی نشد.
روحمان با یادش شاد



منبع: مشرق نیوز


برچسب‌ها: شهدا

 
لینک دوستان
دیگر موارد
کد موزیک آنلاین برای وبگاه