فدایی زینب(سلام الله)
همان روز اول که آمدن هادی با ما قطعی شد، آمد که وسایل را تحویل بگیرد. وسواس داشت که زودتر به زیر و بم «دوربین» جدید آشنا شود. فردایش آمد پرسید: «سید وقت داری»؟ مقابلم که نشست گفت: «سفارشی چیزی داری»؟ گفتم: «کفش خوب بردار و زنده برگرد». اینطور بود که برای اولین بار با هم همکلام شدیم.
دو روز از رسیدنمان به سوریه نگذشته بود که با هم رفتیم حلب. سر نترسی داشت ولی بیترسیاش از حماقت نبود. از اطمینان بود. انگار تکلیفش را میدانست. همین بود که هر شب که برمیگشتیم هتل، با اشتیاق تصویرهای آن روزش را نشانم میداد و به بحثم میکشید سر قاب و زاویه و موضوع. مثل شکارچیها چشمهایش برق میزد وقتی از سوژههایی که گرفته بود حرف میزد... و اگر سوژهای از دستش در رفته بود بهوضوح کلافه میشد.
یک هفته شده نشده، پلانی نشانم داد از دخترک سرایدار مدرسهای که سر کارش مانده بود و مدرسه خالی را جارو میزد. دخترک سرش را از پنجره درآورده بود و برای دوربین هادی شکلک در میآورد. پلان که تمام شد دیدم چشمش نم دارد. گفت: «سید! کار و اینا سر جاش، دلم واسه دخترم تنگ شده». برایم گفت که رضوانهاش سهساله است و خیلی بابایی است و ...
هادی دو تفاوت عمده با بقیه مستندسازهایی که آمدند سوریه داشت. اول اینکه خیلی زود دلش برای خانه تنگ شد، و دوم اینکه تا کارش تمام نمیشد در لوکیشن میماند. رفته بودیم از مقاومت مردم سوریه در برابر یکی از عجیبترین جنگهای تاریخ فیلم بسازیم. هادی بیشتر موضوع کارش نیروهای "دفاع وطنی" بودند که هستههای مقاومت تشکیل داده بودند و از محلهها و شهرهای خود در مقابل تکفیریها دفاع میکردند. از زندگی، خانواده، کار، آموزش نظامی، تجهیز و نهایتاً عملیات این نیروها تصویر میگرفت. مستند «دسته ایمان، از گردان کمیل» سید مرتضی آوینی را مدام مرور میکرد و دنبال بهینهکردن مدل آن برای جنگ سوریه بود. ایدهاش این بود که هر کدام این بچههای سوری، روایتی منحصر به فرد از یکی از نقاط عطف تاریخ بشر هستند.
یادم هست در بازگشت از حلب، یک شب که در لاذقیه منتظر هواپیما ماندیم و بعد از دو هفته خاک و پشه و تیر و ترکش، ساحل مدیترانه خیلی به جانمان نشسته بود، آهی کشید و گفت: «سید! خوبهها، ولی کاش میشد با خانوم بچهها میومدیم».
سفر بعدی که معلوم شد من راهی نیستم، زنگ زد و گفت: «میومدی حالا، بیتو صفا ندارهها» و من گفتم که نمیشود و کار دارم و باید خانه پیدا کنم و اسباب بکشم و ... سفارش دادم که برایم فلان چیز را از فلان جا بخرد و به راننده همیشگیمان سلام برساند و به آشپز خوشدست فلان هتل سلام برساند و سالم برود و سالم برگردد.
خبر شهادتش را که شنیدم فقط پرسیدم کجا؟ راوی گفت ریف دمشق. و من ذهنم رفت به ریف دمشق، کوچههایی که با هم دویده بودیم، کفش خاکستریاش که روز اولِ بدو بدو زبان باز کرده بود، و کت و شلواری که آورده بود مخصوص اینکه اگر خواستیم برویم زیارت عمه بزرگ بپوشد و شیک باشد.
می گویند مهم است به دست چه کسی کشته میشوی. اصلاً درست و غلط بودن راهت را نشان میدهد انگار. رضوانهی هادی اگر از من چون و چرای رفتن بابایش را بپرسد، به او خواهم گفت که من و بابا شنیدیم که آنطرف خط، بعد از اذان صبح فریاد میزدند لبیک یا یزید، لبیک یا معاویه...
سید علی فاطمی
مستندساز همرزم شهید
منبع: مشرق نیوز